گلهای رنگارنگ ۵۱۰ب - سهگاه
گوینده:
آذر پژوهش(یغمای جندقی)
نگاه کن که نریزد، دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی، به هوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم
(تورج نگهبان)
آمدی که با دلم گفتوگو کنی
خانهی دل مرا زیر و رو کنی
از چهرو تو ندانستی که دلی نمانده مرا؟
رنج این غمِ زندگی، به جان رسانده مرا
سرتاپا گنهام، نگهام گوید
راز زندگیِ تبهم گوید
سرد و خاموشم، همهشب تنها
این افسانه شبِ سیهام گوید
از چهرو تو ندانستی که دلی نمانده مرا؟
رنج این غم زندگی به جان رسانده مرا
اشکم، آهم، سوزم، دردم
در جان خود، غم پروردم
که آتش درونم، خدای من، مرا رها نکرده
در این غمم که سوزد، ز آه من، دل از خدا نکرده
گر ز ابر چشمم باران بارد، یا به دل نشان از یاران دارد
عشق آتشینی در جان دارم
که آتش درونم، خدای من، مرا رها نکرده
در این غمم که سوزد، ز آه من، دل از خدا نکرده
(یغمای جندقی)
ز قامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
نه شیخ میدهم توبه و نه پیر مغان می
ز بس که توبه نمودم، ز بس که توبه شکستم
(سعدی)
بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت؟ که نمیدهی مجالی
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتادهای را که تواند احتمالی؟
چه خوش است در فراقی، همهعمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
(ولی دشتبیاضی)
من آن نیَم که توان حرفی از زبانم گفت
چه کردهای تو، چه دیدهام، چه میتوانم گفت
تو مهربان نشدی، ورنه آنچه در دل بود
هزار بار فزون، ناله از زبانم گفت
(علینقی کمرهای فراهانی)
گر به خاکم گل بروید، گل نچیند، گل نبوید
بخت آنم کو که با من خوش بخندد، خوش بگوید
شمع مجلس گر تو باشی، از هوا پروانه بارد
ور گل گلشن تو باشی، از زمین بلبل بروید
ترک جان میگویم و میگیرم از لعل تو بوسی
هرکه دست از جان بشوید، هرچه میخواهد بگوید
(بهادر یگانه)
خرابم ز مستی، خرابم، خدایا
شرابم، سراپا شرابم، خدایا
ره کعبه از هر بیابان که پرسم
دهد خار صحرا جوابم، خدایا
به هر سینهای سر نهم، ناله خیزد
غمم، حسرتم، التهابم، خدایا
مرا شاید از شعلهها آفریدی
ز سر تا به پا پیچ و تابم، خدایا
ز هر موج، ویران شود خانهی من
به دریای هستی حبابم، خدایا
دلم شِکوه از ماه و پروین ندارد
من از خویشتن در عذابم، خدایا
(؟)
ای مثل من پُر دیده تو، ای مثل تو کم دیده من
بر من بسی بگزیده تو، بر تو کسی نگزیده من
فرهاد و من هر یک روان کردیم در حد توان
یک جوی شیر از سنگْ او، صد جوی خون از دیده من
او قد ز ناز افراخته، من تن به عجز انداخته
مانند سرو و فاخته، بالیده او، نالیده من
دل با خیالش روبرو، شب تا سحر در گفتگو
گِردِ دلم گردیده او، گِردِ سرش گردیده من