گلهای رنگارنگ ۲۴۶ - دشتی
(عارف)
پیام دوشم از پیر میفروش آمد
بنوش باده که یک ملتی به جوش آمد
برای فتح جوانان جنگجو جامی
زدیم باده و فریاد نوش نوش آمد
صدای نالهی عارف به گوش هر که رسید
چو دف به سر زد و چون چنگ در خروش آمد
(عارف)
گدای عشقم و سلطانِ حُسن، شاه من است
به حُسن نيت عشقم، خدا گواه من است
به محفلی که تویی صدهزار تیر نگاه
روانه گشته ولی کارگر نگاه من است
خیال روی تو در هرکجا که خیمه زند
ز بی قراریام آنجا قرارگاه من است
(میرزا حسن اصفهانی (صفیعلیشاه))
خواهم ای دل محو دیدارت کنم
جلوهگاه روی دلدارت کنم
والهی آن ماه رخسارت کنم
بستهی آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم
تا شوی آواره از شهر و دیار
تا شوی بیگانه از خویش و تبار
بگسلی زنجیر عقل و اختیار
سر به صحرا پس نهی دیوانهوار
پایبند طرهی یارت کنم
دوش کز من گشت خالی جای من
آمد آن یکتا بت رعنای من
شد ز بعد لای من الای من
گفت که ای در عاشقی رسوای من
خواهم از هستی سبکبارت کنم
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی
پای باید بر سر عالم زنی
نی که عالم از طمع بر هم زنی
چون دم از آمال دنیا کم زنی
مورد الطاف بسیارت کنم
ساعتی در خود نگر تا کیستی
از کجایی وز چه جایی چیستی
در جهان بهر چه عمری زیستی
جمع هستی را بزن بر نیستی
از حسابت تا خبردارت کنم
(عارف)
اگرچه عشق وطن میکُشد مرا اما
خوشم به مرگ، که این دوست خیرخواه من است
اگرچه بیشتر از هرکسی گنهکارم
ولیک عفو تو بالاتر از گناه من است
(عارف)
هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطهی ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری
نه آیین داری ای چرخ
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایهی گل، بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری
نه آیین داری ای چرخ