گلهای رنگارنگ ۵۵۴ - دشتی
گوینده:
آذر پژوهش(عماد خراسانی)
دلم آشفتهی آن مایهی ناز است هنوز
مرغ پرسوخته در پنجهی باز است هنوز
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز
گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار عاشقکش و بیگانهنواز است هنوز
گرچه هرلحظه مدد میدهدم چشم پرآب
دل سودازده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصهی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
(رستم خوریانی)
قسم به عشق، که یادت نمیکنم همهعمر
چرا که یک نفس ای جان، نهای فراموشم
خیال روی تو با خود به حشر خواهم برد
که در بهشت، بهشتی بوَد در آغوشم
نمی.رسد ز گریبان به چهره دستِ دریغ
که سیل اشکِ غم از چشمِ مدعی پوشم
(سعدی)
آن نه روی است که من وصف جمالش گویم
این حدیث از دگری پرس، که من حیرانم
همه بینند نه این صنع که من میبینم
همه خوانند نه این نقش که من میخوانم
عشق من با گل رخسار تو امروزی نیست
دیرسالی است که من بلبل این بستانم
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم
آن نه روی است که من وصف جمالش گویم
این حدیث از دگری پرس، که من حیرانم
(مهدی اخوان ثالث)
بی تو بزم گل و مهتاب، چه خواهد بودن
عیش گلگشت و می ناب، چه خواهد بودن
وه، که وصل تو شبی، گرچه خیال است و محال
گر میسر شودم، خواب چه خواهد بودن
من که دیدم گل روی تو، دگر در نظرم
جلوهی شاهد مهتاب، چه خواهد بودن
(عماد خراسانی)
بگسستن از زنجیر غم، دشوار میداند دلم
تنها در این میخانه خود، هشیار میداند دلم
شیدا شده، رسوا شده
بازیچهی غمها شده، افسوس و واویلا شده
با این همه دیوانگی، بسیار میداند دلم
راه بلاآباد را، هموار میداند دلم
غیر از شکیبایی بتا، صد کار میداند دلم
باشد جنون را بس فنون
بیرون ز مرز چند و چون
بی همره و بی رهنمون
با این همه دیوانگی، بسیار میداند دلم