گلهای رنگارنگ ۴۸۵ - ماهور
به یاد رهی معیری، شوریدهای که به شعر عشق میورزید.
(رهی معیری)
آن را که جفاجوست، نمیباید خواست
سنگیندل و بدخوست، نمیباید خواست
ما را زِ تو، غیر از تو، تمنایی نیست
از دوست، به جز دوست، نمیباید خواست
او دیگر نیست، اما این صدا، صدای شعر او و نوای دلانگیز غزلش میمانَد، می ماند و در اثیر بیکران موج خواهد زد، اگر جسم او نیست صدای او، صدای صمیمی و مهربان و دردکشیدهی او هست، و بسیاری و بسیاری اشعار ناب او را خواهیم شنید و باز خواهیم شنید و در هر شعرش، صدای قلب شوریدهاش را نیز به جان خواهیم شنید. پس چه و کجا این نوا خاموش خواهد شد که:
(رهی معیری)
ساقیا در ساغرِ هستی شراب ناب نیست
وآنچه در جام شفق بینی بهجز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهی وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایهی مهتاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بستهایم
ورنه این صحرا تهی از لالهی سیراب نیست
روز جمعهی گذشته، شادروان رهی معیری، غزلسرای شوریده و صادق عصر ما از میان ما رفت. پس از بیماری دراز و دردباری سرانجام جسمش درد و رنج را جواب گفت و او که از مدتها پیش در بستر بیماری در به روی خود بسته بود به خواب رفت.
(رهی معیری)
همراه خود، نسیم صبا میبرد مرا
یارب، چو بوی گل به کجا میبرد مرا
با بال شوق، ذره به خورشید میرسد
پرواز دل، به سوی خدا میبرد مرا
برگ خزان رسیدهی بیطاقتم رهی
یک بوسهی نسیم ز جا میبرد مرا
رهی معیری به سال ۱۲۸۸ در خانوادهای ادبدوست و شعرپرور پا به جهان گذاشت. شعر، در خانوادهشان ارث و میراثی ماندگار بود، چه فروغی بسطامی شاعر توانا و غزلسرای باریکبین عصر قاجار، برادرزادهی معیرالممالک نظامالدوله بود و از عموزادگان رهی معیری، و چنین بود این نوگل صحرای پرطراوت شعر ایران، بسیار زود غنچه کرد و هنوز چهارده سال نداشت که در سودای عشقی کودکانه و سراسر شیدایی چنین سرود:
(رهی معیری)
کاش از درم آن شمع طرب میآمد
این روزِ مفارقت به شب میآمد
آن لب که چو جان ماست، دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب میآمد
و او، رنگ و شور و دیوانگیهای دلدادگی را، از همان سالهای داغ بلوغ دریافت، که دلدادگی برای او با شعر جدایی نداشت. گویی از آن پس، قلب مهربان و پر جوش و خروشش هر دم سر به سنگ محبتی میکوفت تا آزردهتر شود، تا شعر آتشین و گرم و پراثر بسراید:
(رهی معیری)
کامی نبرده ایم از آن سیمینتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب دادهایم
رهی معیری، آرام و گرم و مهربان بود. وقتی در جمع بود، همه را از صفا و مهرش به شور میآورد. آرام سخن میگفت و نغز میگفت. مجلسآرا بود. در نظافت و پاکیزگی وسواس داشت و همیشه از پاکیزگی برق میزد. زیبا و دلآویز لباس میپوشید و تا پسین روزهای عمر، اندامی کشیده و باریک، چشمانی سبز و بانفوذ و زنده، و صدایی گرم داشت. او شاعرانه زندگی میکرد و خلوتی دستنیافتنی و اسرارآلود داشت. کسی به یاد ندارد که شاعر غزلسرای معاصر ما، در نزد بیگانهای و در جمع دوستان، از خود سخن بگوید. اگر شادی و مهری میطلبید، از برای جمع بود و در جمع، خودش را فراموش میکرد. در کار شعر، عشق میورزید و چنان میشد که روزها و شبها در خانهاش، در به روی خود میبست و چله مینشست و با سعدی و حافظ و صائب و مولانا تا سرحد شوریدگی حال میکرد. سعدی را مخصوصا عاشقانه دوست داشت و دیوان سعدی بر بالینش و در آغوشش بود. آقای علی دشتی محقق و ادبشناس، وقتی که بر سر کار حافظ نشست و کتابی در آشنایی و معرفی حافظ تالیف کرد، رهی که دوستی دیرینهای با دشتی داشت، از سر حسد و رشک و شور به دشتی آویخت و در جانش گلهها ریخت، تا دشتی هرچه زودتر راهی قلمرو سعدی شد. اما رهی با اینهمه، در کار عشق و دلدادگی به سعدی، نه آنچنان بود که شاعران نازکخیال و صفاکیش و صوفی و رند ایران را از یاد ببرد.
وقتی شعر میسرود، بیخود میشد. نزدیکانش گفتهاند که هروقت غزلی در وجودش مایه میگرفت و رو به تکوین میرفت، رهی ساعات پردلهرهای را میگذرانید. یکجا آرام نمیگرفت، راه میرفت، ساز میزد، زمزمه میکرد و مینشست. ناگهان از خانه بیرون میرفت و به اولین دوست پناه میبرد و انگار که دردی از درون میخوردش، گلایهآمیز و دردمند میگفت، باز یک غزل در من میجوشد. و جوشش غزل همهی جانش را در تبوتاب میافکند. حرکاتش که همیشه آرام و سنگین بود عصبی میشد، بیاختیار به کوهسارانِ شمیران میرفت، در تنهایی با خودش و جوشش درونش خلوت میکرد و بالاخره، وقتی جوشش غزل به اوج میرسید، شاعر بیآرام می سرود:
(رهی معیری)
کیام من، دردمند ناتوانی
اسیری، خستهای، افسردهجانی
تذروی، آشیان بر بادرفته
به دامافتادهای، از یادرفته
نه از نامهربانان سینهریشم
که داغ از مهربانیهای خویشم
نه دمسازی، که با وی راز گویم
نه یاری، تا غم دل باز گویم
دوستان و هواخواهان او از شمار بیرون است و مقدمش در جمع دوستان گرامی بود. از همهی کسان، از صاحبمنصبان کشوری و لشکری، از هنرمندان، از دانشجویان و جوانان، از روزنامهنگاران، از شعرشناسان و مردم کوچه و بازار، دوستان بسیار داشت. کسی به یاد ندارد که رهی معیری دلی را آزرده باشد، زیرا همه صفا و سلامت و آرامی بود. کسی به یاد ندارد که به صدای بلند و خشمآلود حرف زده باشد، زیرا وارستهی فرزانهحالی بود که پا بر روی هوسها و خواهشهای کوچک جسم و دل گذاشته بود. و کسی نیز به یاد ندارد که به قهقهه خندیده باشد، او غم بینامونشان و جاودانهای در دل داشت که این غم، همیشهی خدا بر روی چهرهاش پردهای جذاب از رنگپریدگی و اندوه کشیده بود و چشمان سبز بانفوذش نیز، در پشت اندوه لبخندهای محزون داشت. نزدیکانش میگویند که اغلب اوقات را در کتابخانهاش میگذراند و در کار ادب کلاسیک ایران به پژوهشهای جالب دست زده است، چندین هزار بیت شعر ناب از شعرای ایران از حفظ داشت و در محضر او اگر چه ساعتی هم، نغزترین اشعار ایران و شیواترین نثر صوفیانه چون باران بهاری جان را لطافت میبخشید و روح را به آسمان برترین میبرد.
رهی فروتن و بزرگوار بود. او که در مدت چندین سال اخیر شاعر نامدار و نامآوری بود هیچگاه از این بابت دچار عُجب و خودپسندی نشد، سهل است هر روز افتادهتر، مهربانتر و متواضعتر میشد. میگفت آنها که لفظ من را زیاد به کار میبرند حتما «من»شان عیب و علتی دارد و باز میگفت، آن شاعر و ادیبی که گمان میکند به کمال رسیده است، دیگر باید سرش را بگذارد و بمیرد، او دچار خودبینی شده است و چشمش را به میراث گرانبهای ادب ایران بسته است وگرنه، این چهکسی است که در مقام سعدی و حافظ و مولانا و صائب، جرات کند از شعر خودش حرف بزند. رازنگهدار و کمحرف و درویش بود و در همهی عمر دل به بند زن و فرزند نگذاشت، گاه در مجلس انس زمزمه میکرد:
(رهی معیری)
نه من پرستش روی نکو نمایم و بس
کسی که روی نکو را نمیپرستد کیست
او به حق زیباییشناس بود، اسیر رنگ و آهنگ بود، اسیر روی خوش و گل و شعر و نقاشی و موسیقی بود. در موسیقی دستی داشت و در خلوت خودش ساز مینواخت. ساز را شورانگیز و پرحال مینواخت و آن دم که به ساز پناه میبرد آن اندوه ناشناس و همیشگی، کار به دستش داده بود. میگفت، «خدای را منتها به جان دارم که اگر اندوه دیرپا و همیشگی و پایانناپذیری به من داد، در عوض راههای گریز از این هجوم اندوه را که گاه بنیانکن میشود نیز به من نشان داده است. من اگر ساز میزنم، اگر نقاشی میکنم، برای فرار از این درد ناشناس مجهول و دستنیافتنی است. راستی اگر این دلبستگیها را نداشتم چه میکردم»، و از او نقل کردهاند که پس از سرودن هر غزل و شعر تازهای مدتها رنجور و تلخکام و بیمارگونه بود، شعری که از درونش بر میآمد و میطراوید، انگار پارهای از وجودش بود که جدا میشد و این بود که به اشعارش التفات و محبتی عجیب داشت، هر شعرش فرزند دلبندش بود و با ابیات و کلمات اشعار چنان از سر مهر میپرداخت و به آنها عشق میورزید که در آن حال مادری را که به نوازش و مهرورزی فرزندش دلداده است میمانست.
کلمات را چون گوهری با ریزهکاری در شعر مینشاند، برمیداشت، سبک سنگین میکرد، وزن کلمه را زمزمه میکرد، کلمه را در دهن مزهمزه میکرد، در بیت مینشاند، بیت را زمزمه میکرد، با بیتی دیگر میپیوست و باز، و چنین بود که در غزل رهی هر کلمه بر جای خودش نشسته ِ است و کمتر کلمهای را میتوانید بردارید یا عوض کنید، او گوهرشناسِ شعر، دُر میسفت.
(رهی معیری)
رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم
کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم
چون آهوی رمیده ز وحشتسرای شهر
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم
بالای هفت پردهی نیلی است جای ما
پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم
ما را بس است جلوه گه شاهدان قدس
دنیا برای مردم دنیا گذاشتیم
در جستجوی یار دلآزار کس نبود
این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم
رهی در کار ساختن ترانهها و تصانیف از دیرباز با رادیو ایران همکاری نزدیکی داشته است، او در کار پیراستن ترانههای آهنگین ایران از کجآوریها و کلمات بیاصل و ترکیبات سست، کوششهای بدیعی به کار برده است و بهزودی ترانهها و تصانیفی که ساخت و به آوازِ آوازخوانان سپرد، در دل جان نشست و قبول عامه یافت. از میان این ترانههای دلانگیز و پیروز، میتوان از «نوای نی»، «آتشین لاله»، «مرغ حق»، «به کنارم بنشین»، و ترانههای دیگر نام برد. رهی در کار این ترانهها نیز وسواس و دقت خاص گوهریها را داشت و در کار آهنگهایش از دستی که در موسیقی داشت استفادهها کرد و توجهاتی را که به آهنگسازان در این باب میداد، همیشه مورد قبول قرار میگرفت.
رهی که از قصاید و غزلیات و قطعات و مطایبات چند هزار بیت سروده است، به سختی رضا میداد تا دیوانی از اشعارش به چاپ برسد و سرانجام همین چند سال پیش بود که به اصرار دوستان و هواخواهان شعرش «سایهی عمر»، مجموعهای از اشعارش منتشر شد. شعر ایران و مخصوصا شعر معاصر ایران نظرات جالب و تازهای داشت. یک بار در مصاحبهای که در رادیو ایران با رهی انجام یافت غزلسرای گوهری معاصر چنین گفت:
به عقیدهی بنده، دورهی معاصر از دورههای درخشان ادبیات فارسی است، برای اینکه در این دوره عده شعرای عالیقدر و نسبتا زیاده و در هر نوع شعر و سبک سخنی، سرایندگان خوبی داریم که در بعضی از ادوار سابق نظایر آنها به ندرت پیدا شده، در شیوههای مختلف، مخصوصا در اشعار سیاسی و انتقادی، شعرای بزرگی مثل ادیبالممالک فراهانی و ملکالشعرای بهار ظهور کردهاند و اوراق زرینی بر خزاین ادبی فارسی افزودند. ایرجمیرزا جمالالممالک با شیوه خاص و منحصر به خودش از استادان طرازاول دوره معاصر بود، در بین زنها شاعرهی توانایی مثل پروین اعتصامی پیدا نشده بود. غزل که نیز قرنها رونق و طراوت خود را از دست داده بود، در این دوره رنگ تازهای پذیرفت و جلوه و جمال دیگری پیدا کرد. مضامین تازه و تعبیرات بیسابقهای که مختص زمان حاضر است در غزلهای بعضی از شعرای معاصر زیاد دیده میشود، مثل «شراب بوسه»، «آغوش نگاه»، «موج گیسو»، «تشنهی درد»، «خوابگاه آغوش»، «شعلهی نیلوفری»، «شراب نور»، و امثال اینها. وجود اینگونه تعبیرات و ترکیبات جدید، غزل امروزی را از غزلهای دورهی گذشته متمایز میکند و نحوه احساس و درک شعرای معاصر را به خوبی نشون میده.
در برنامه گلها، آهنگهای بسیاری که بر روی اشعار رهی معیری ساخته شده است، نوعی جاودانگی و ماندگاری و قبول عام یافته است و پس از سالها، همچنان این پیروزی و دلخواهی ادامه مییابد. «من از روز ازل» شعر پرشوری از رهی است و اگرچه چندین سال از عمر این آهنگ میگذرد، همچنان خواهان و طالب دارد و همچنان تر و تازه و دلانگیز است:
(رهی معیری)
من از روز ازل، دیوانه بودم
دیوانهی روی تو، سرگشتهی کوی تو
سرخوش از بادهی مستانه بودم
در عشق و مستی، افسانه بودم
نالان از تو شد، چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من
بی باده مدهوشم، ساغر نوشم، ز چشمهی نوش تو
مستی دهد ما را، گلرخسارا، بهار آغوش تو
چو به ما نگری، غم دل ببری، کز باده نوشینتری
سوزم همچو گل، از سودای دل
دل رسوای تو، من رسوای دل
گرچه به خاک و خون کشیدی مرا
روزی که دیدی مرا
بازآ که در شام غم، صبح امیدی مرا
آخرین برنامهای که در گلها از ساختههای رهی به آهنگ سپرده شد، «آزاده» است که هایده آن را خوانده است. «آزاده» نیز چون دیگر سرودههای رهی قبول عام یافت، و موضوع عاشقانه-عرفانی آن، جانها را از شور و حال سرشار کرده است. آقای تجویدی آهنگساز این ترانه، که هماکنون در استودیو حاضرند، در پرداختن «آزاده» با شادروان رهی روزهای بسیاری کار میکردند و اینک از فرصت استفاده میکنیم و با آقای تجویدی درباره تدوین شعر و آهنگ «آزاده» سوالاتی در میان میگذاریم.
آقای تجویدی، لطفا بفرمایید که در تنظیم و خلق آهنگ بر روی اشعار شادروان رهی معیری چگونه عمل میکردید و در تماسهایی که از اینجهت با شاعر فقید داشتید، چه خاطراتی از آن شاعر عزیز در ذهن شما باقی مانده.
ذوق آهنگسازی، به خصوص ساختن تصنیف، از زمانی در من پیدا شد که یکی از ترانههای رهی رو که اتفاقا آهنگ آن هم از خود او بود شنیدم، مطلع این ترانه این شعره:
دارم شب و روز از عشق ماهی
در دیده و دل اشکی و آهی
این آهنگ و این شعر، تار و پود مرا لرزوند و از آن به بعد تصمیم گرفتم که در این زمینه فعالیت کنم. خوشبختانه افتخار نصیبم شد و این دوست عزیزم، چندین ترانه برای من ساخت، که هر کدام از آنها واقعا مبین آهنگ بود و حالت درونی او خوب در اون مستتر بود. آخرین اثری که رهی ساخت، آهنگش از بنده بود، به نام «آزاده» از برنامهی گلها پخش شد. دو سال پیش بود که این آهنگ رو من تهیه کرده بودم، یک روز برای رهی این آهنگ رو با ویولن زدم و گفتم چه احساسی شما نسبت به این آهنگ دارید. او همانطوری که منم فکر میکردم گفت این یک آهنگ حماسی است و صحبت از آزادگی میکنه، قراری گذاشتیم و قسمتی از این ترانه را او ساخت که به این نحو شروع میشه:
با آنکه همچون اشک غم، بر خاک ره، افتادهام من
با آنکه هر شب نالهها، چون مرغ شب، سر دادهام من
در دل ندارم هوسی، چشمی ندارم به کسی، آزادهام من
گذشت، چند ماهی از این موضوع گذشت، اتفاقا رهی بیمار شد و من برای تمام کردن این آهنگ، کرارا به او مراجعه کردم. بر اساس حالاتی که به خاطر آن کسالت در وجودش بود، بقیه این آهنگ تمام شد. با آنکه با آزردگی تمام میشه، ولی من باز دو قسمت از این شعر و برای شما میخونم تا ببینید که چه اثری روی این آهنگ به وجود اومده:
یارب، چو من افتادهای کو
افتادهی، آزادهای کو
تا رفته از جانم برون، سودای هستی
آزادهام، آزاده از غوغای هستی
گلبانگ مستیآفرین، همچون رهی، سر دادهام من
مرغ شباهنگم ولی، در دام غم، افتادهام من
خندانلب و خونینجگر، مانند جام بادهام، آزادهام من
(رهی معیری)
با آنکه همچون اشک غم، بر خاک ره، افتادهام من
با آنکه هر شب نالهها، چون مرغ شب، سردادهام من
در سر ندارم هوسی، چشمی ندارم به کسی، آزادهام من
با آنکه از بیحاصلی، سر در گریبانم چو گل
شادم که از روشندلی، پاکیزهدامانم چو گل
خندانلب و خونینجگر، مانند جام بادهام، آزادهام من
یارب، چو من افتادهای کو، افتادهی آزادهای کو
تا رفته از جانم برون سودای هستی
آسودهام، آسوده از غوغای هستی
گلبانگ مستی آفرین، همچون رهی، سردادهام من
مرغ شباهنگم ولی، در دام غم افتادهام من
خندانلب و خونینجگر، مانند جام بادهام، آزادهام من
شادروان رهی معیری وطندوست، غیرتمند و دلبسته به ملیت این سرزمین بود، ایران را میپرستید. رهی معیری به سائقهی این وطنخواهی اشعار میهنی بسیاری سروده است که نواری نیز در آرشیو رادیو ایران از اشعار میهنی شادروان رهی در دست است. اکنون که آقای بدیعی هنرمند رادیو ایران نیز در جمع ماست از ایشان خواهش میکنیم تا دربارهی این شعر میهنی و آهنگی که بر روی آن گذاشتهاند و شمهای از احساسات رهی به هنگام سرودن این شعر رو بیان دارند و ما رو با این جنبهی قابل تحسین شاعر درگذشته آشنا بکنند، آقای بدیعی خواهش میکنم.
به مناسبت بیستوپنجمین سال سلطنت شاهنشاه آریامهر، بنده آهنگی ساختم که در برنامهی گلها اجرا شد. به خاطر دارم وقتی برای سرودن اشعار آن به رهی مراجعه کردم، فوقالعاده اظهار اشتیاق کرد. مخصوصا به خاطر اینکه موضوع ترانه، جنبهی شاهپرستی و میهندوستی داشت. رهی در این ترانه، استادانه کلماتی استخدام کرده که مبین غرور میهنپرستی و شاهدوستی است. در یک قسمت از ترانه میگوید:
ایرانپرستی رسم و ره ماست
بر اوج گردون منزلگه ماست
از همت شاهنشه ما خوشا
خوشا روزگار ما به شادی شهریار ما
(رهی معیری)
بیاور سبوی می که فارغم کند ز هستی
سراید ترانهای چو بلبلان ز شور مستی
خوشا، خوشا، روزگار ما، به شادی شهریار ما
در بزم هستی سرمست عشقم، پیمانهنوش از دست عشقم
همچو گل خندانلبم، تو مست جامی، من مست عشقم
خوشا، خوشا، روزگار ما، به شادی شهریار ما
شب سیهبختی سرآمد، خورشید آزادی برآمد
ایرانپرستی رسم و ره ماست، بر اوج گردون منزلگه ماست
از همت شهنشاه ما
خوشا، خوشا، روزگار ما، به شادی شهریار ما
در این اواخر، رهی معیری اشعاری برای برنامهی گلها سروده بودند که متاسفانه هنوز فرصت آهنگسازی بر روی این اشعار دست نداد که شاعر خود به سفری بیبازگشت رفت. اکنون یکی از این اشعار را که از آخرین سرودههای غزلسرای فرزانهحال است برایتان میخوانیم:
ستاره، شعلهای از جان دردمند من است
سپهر، آیتی از همت بلند من است
رهی به مشت غباری چه التفات کنم
که آفتاب جهانتاب در کمند من است
شادروان رهی معیری، از شعرای معاصر به گلچین و امیری فیروزکوهی و پژمان بختیاری ارادتی میورزید و اینک که آقای پژمان بختیاری دوست و یار دیرینهی شاعر دردآشنا اینجاست، چه بهتر که شمهای از خلق و خوی و رفتار و خصایص آن درگذشتهی عزیز برای ما حدیثی بگویند.
آقای پژمان لطفا برای ما بگید او چگونه شعر میسرود، رفتار و خصایصش کدام بود، چه خاطراتی از دوستی دیرینهتون به یاد دارید و بالاخره قدر او را در شعر معاصر فارسی تا چه پایه میدانید.
با کمال شرمساری باید عرض کنم که این حادثه بهطوری افکار منو مشوش کرده، و حضور ذهن را از من گرفته، که شاید آنطوری که لازمه نتوانم پاسخ سوال شما را بدم، ولی به طور کلی عرض میکنم بنده، در سال ۱۳۰۹ شاید یگانه تصنیفسرایی بودم که در آن روزگار زیاد مورد توجه بودم. روزی یکی از تصنیفهای منو، رهی ورقه چاپشدهاش را، در دست داشت و میخواند و به من گفت که تو غزل ساختی یا تصنیف؟ اصلا کسی تصور نمیتونه بکنه که این تصنیفه، مثل اینکه غزل ساختی و بعدها به من میگفت همان تصنیفی که تو آنجا ساخته بودی باعث شد که من به طرف تصنیفسرایی برم.
گمان میکنم که اول تصنیفی که او ساخته ویا لااقل من شنیدم تصنیف «سیرم از زندگانی» بود که شبی در خانهی دوستی با حضور فرهاد، مطیعالدوله حجازی و جمعی از رفقای دیگر بودیم که این تصنیف خوانده شد. بینهایت در ما موثر افتاد، سوال کردم این تصنیف از کیست، رهی گفت نمیدونم، نمیدونم. ولی مطیعالدوله خندید و گفت از خود اوست و عجب اینکه اون اثری که در ما گذاشته بود در خود رهی هم همانطور بود. یعنی رهی هم متاثر میشد وقتی این اشعار را میشنید. معلوم شد که بعدا ساختهی خود او بوده، رهی تصنیف رو به مرحلهای بالا برد که میتونم با کمال جرات عرض کنم نظیر و مانندی نداشته و شاید بعد از این هم به سهولت کسی پیدا نشود که بتواند تصنیف را به زبانی بسازد که انسان خیال کند غزل میشنود نه تصنیف. امیدوارم به کسی برنخورد، رهی در دوستی تقریبا بینظیر بود، هر وقت که با کسی مواجه میشد اول کاری که میکرد میبوسید او را، و در مجلس پهلوی دست انسان که نشسته بود دست انسان یا رفیق را میگرفت و در تمام مدت نوازش میکرد و گرم نگه میداشت که نشان بدهد که من دلم نمیخواهد حتی یکدقیقه از تو دور باشم. تلفن اگر میکردی در پشت تلفن همیشه با عبارت «جانم به قربانت» پاسخ میداد به انسان، خلاصه یکپارچه محبت و صفا و دوستی بود.
رهی، شاعر دردآشنا و پرسوز، پس از ماهها بیماری، در این دو سه ماه آخر دریافته بود که به درد بیدرمانی دچار آمدهاست، چون این را فهمید، اطاقش را از همه یادگارهای پرشور زندگیش، از ساز و نقاشیهایش، از کتابهایش، از یادداشتهایش خالی کرد و تنها و دردمند در را به روی خود بست. او که مرگ محتوم را دریافته بود اینک نمیخواست در دیدگان عیادتکنندگانش بارقهای از رحم و دلسوزی و تاسف ببیند، و نمیخواست نیز کسی از یاران، رهی را افسردهحال، پژمرده و بیرنگوبو در بستر ناتوانی و احتضار بازیابد، او که شاعرانه و تنها و خلوتگزین زیسته بود، اینک میباید که مرگی شاعرانه و درخور برگزیند، پس مرگ در تنهایی و تاریکی و بیخبری را انتخاب کرد.
آخر نهاینکه قوی گردنفراز زیبا را، چون مرگ دررسد ناگهان به دریا میزند و تنها و دور در دل امواج جان میسپارد؟ رهی مرگش را برای خود و در خلوت خود محفوظ نگاه داشت.
شاعر فرزانهحال، چون قوی گردنفرازی شاعرانه مرد، یادش به خیر و خاطرهاش گرامی باد.