گلهای رنگارنگ ۵۷۷ - بیات اصفهان

(سعدی)

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
ببند یک نفس ای آسمان دریچه‌ی صبح
بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم
چو التماس برآمد هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
ندانم این شب قدر است یا ستاره‌ی روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم
روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
میان ما به جز این پیرهن نخواهد بود
اگر حجاب شود تا به دامنش بدرم


(سعدی)

با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کاو مرهم است اگر دگران نیش می‌زنند
یک بامداد اگر بخرامی به بوستان
بینی که سرو را ز لب جوی برکنند
ای متقی گر اهل دلی دیده‌ها بدوز
کاینان به دل ربودن مردم معینند
جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف
صندوق سر توست نخواهم که بشکنند
گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست
الا ز راه دیده سعدی نظر کنند


(سعدی)

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
میان ما به جز این پیرهن نخواهد بود
اگر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم


(سیمین بهبهانی)

ز تاب و تب عاشقانه‌ی من، نمانده اثر در ترانه‌ی من
خموشی دل با سیاهی شب، کشیده سر از بام خانه‌ی من
به طوفان دادم آرزو را، ز خاطر بردم یاد او را
سبوی دل را می نمانده، به مستی بشکن این سبو را
ویران دیدم بنای آرزو را، بر لب بستم مجال گفتگو را
بیا و شبی در جان و دلم، هنگامه‌ی غم بر پا کن
بیا و شبی از موج بلا، چشمان مرا دریا کن
ز نام و نشان افسانه مخوان، کز نام و نشان بیزارم
مرا همه شب با می زدگان، در میکده‌ها رسوا کن
گریزم ز هستی به دامان مستی، که گرمی‌ها بخشد سرود مرا
هوادار عشقم که با شعله‌ی غم، بسوزد بی‌پروا وجود مرا
بزن شعله‌ها تار و پود مرا، سراپا به آتش بسوزانم
بسوزان به عشقی وجود مرا، که از این خموشی گریزانم

دیدگاه‌ها