گلهای رنگارنگ ۵۶۹ - ابوعطا

(عبید زاکانی)

کرد فارغ، گل رویت ز گلستان ما را
کفرِ زلفِ تو برآورد، ز ایمان ما را
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
تا به دامان وصالت نرسد دست امید
دستْ کوته نکند، اشک ز دامان ما را


(علی‌اصغر شاه‌زیدی)

شبی که مهمان تو بودم
به شکوه‌ای لب نگشودم
که شمع آن انجمن
نظر نبودش به من
همه نظرها به نگاهت
به فتنه‌ی چشم سیاهت
همه سخنگوی تو
دل همه سوی تو
تو غافل ز من، وز غمِ دلِ من
دل‌آسوده از درد و مشکل من
که چه‌ها دیدم، از دست تو
ز بلای چشم مست تو
باید بروم، شِکوه از تو کنم، با خدای جهان
رو سوی خدا، آورم ز غمت، ای بلای زمان
چه شد دل بریدی
مگر خود ندیدی
ز من آن‌همه، مهربانی‌ها
مکن، ناتوانم، که من هم جوانم
ولی دیدم از تو، جوانی‌ها


(سعدی)

من آن نِیم که دل از مهر دوست بردارم
وگر ز کینه‌ی دشمن به جان رسد کارم
نه روی رفتنم از خاک آستانه‌ی دوست
نه احتمال نشستن، نه پای رفتارم
کجا روم، که دلم پای‌بند مهر کسی است
سفر کنید رفیقان که من گرفتارم


(حافظ)

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سال‌خورده جوانی ز سر گرفت


(مریم ساوجی)

به یاد روی تو دارم، نظر به ماه امشب
که راز چشم تو دارد، نگاه ماه امشب
سزای عشق، به‌جز سوختن نبود
تو هم بسوز ای دل آلوده‌درگناه امشب
سپیده می‌دمد و چشم من به روزن صبح
سپیده را به رُخت کرده اشتباه امشب
بیا ز بیم رقیبان ز روز بگذاریم
به سایه‌روشنِ مهتاب، وعده‌گاه امشب

دیدگاه‌ها