گلهای رنگارنگ ۵۳۶ - همایون

(نظامی گنجوی)

من بنده ندانم که به سلطان چه فرستم
جان نیست تو را در خور و جز جان چه فرستم
از بهر خدا پند ده ای خواجه‌ی عاقل
من مور ضعیفم، به سلیمان چه فرستم


(سعدی)

هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سر است و روانم که در تن است
ای پادشاه، سایه ز درویش وا مگیر
ناچار، خوشه‌چین بوَد آنجا که خرمن است


(حسن جغتایی)

خوش آن کسان که با چو تو یاری نشسته‌اند
دل در تو بسته، از همه عالم گسسته‌اند


(مولوی)

رنج تن دور از تو، ای تو، راحتِ جان‌های ما
چشم بد دور از تو، ای تو، دیده‌ی بینای ما
عافیت بادا تنت را، ای تن تو، جان‌صفت
کم مبادا سایه‌ی لطف تو، از بالای ما


(سعدی)

در بهشت گشودند بر جهان ناگاه
خدا به چشم عنایت به خلق کرد نگاه
شهنشهی که زمین از فروغ طلعت او
منوّر است، چنان کآسمان به طلعت ماه
خدای عمر درازت دهاد چندانی
که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه
دعای زنده‌دلانت رفیق باد و قرین
خدای عالمیانت نصیر باد و پناه


(خیام)

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که در گردن او می‌بینی
دستی است که در گردن یاری بوده است


(خیام)

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب بنفشه‌مویی رسته است
پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته است


(خیام)

نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود به سنگ محنت سودن
در دھر که داند که چه خواھد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودن


(خیام)

ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست
سودازده‌ی مهر دل‌افروزی نیست
روزی که تو بی عشق به سر خواھی برد
ضایع‌تر از آن روز تو را روزی نیست


دیدگاه‌ها