گلهای رنگارنگ ۵۳۴ - دشتی

(سعدی)

کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست
شبی برنشست، از فلک برگذشت
به تمکین و جاه از مَلَک درگذشت
بلندآسمان پیش قَدرَت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
ندانم کدامین سخن گویمت
که بالاتری زآنچه من گویمت


(سعدی)

از هرچه می‌رود، سخن دوست خوش‌تر است
پیغام آشنا، نفس روح‌پرور است
هرگز وجود حاضر و غایب شنیده‌ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده‌دلان، کوی دلبر است


(سعدی)

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منوّر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است
ای باد بوستان، مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا، مگرت نامه در پر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است


(بهادر یگانه)

در کمند موی او دادم ز کف آزادگی را
وز دو عالم برگزیدم مستی و دلدادگی را
تا شدم آیینه‌ی عشقت، مرا در هم شکستی
حاصلی نبوَد به غیر از این، صفا و سادگی را
در سرشک من توانی خواند راز بی‌وفایی
اشک داند معنی درد ز چشم‌افتادگی را
پای در گل‌ مانده همچون سرو، در صحرای حیرت
بی‌سبب بر خویش بستم، تهمت آزادگی را


(وحشی بافقی)

چه نام است این که پیش اهل بینش
شده نقش نگین آفرینش
چه جوهر بود آن سرچشمه‌ی نور
که بودش سایه از همسایگی دور
به مهر او منوّر خانه‌ی خاک
به نام او مزیّن لوح افلاک


(خیام)

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده‌ی گل‌رنگ نمی‌باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه‌ی خاک ما تماشاگه کیست


(خیام)

روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان پهلوی با گلِ زرد
فریاد همی زند که می باید خورد


(خیام)

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت


(خیام)

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را
حالی، خوش دار، تو این دل شیدا را
می نوش به نور ماه، ای ماه، که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را


دیدگاه‌ها