گلهای رنگارنگ ۵۲۹ب - بیات اصفهان

(مشتاق اصفهانی)

به ناله‌ صبح‌دمم بلبل خوش‌الحان گفت
که از جفای گل آن می‌کشم که نتوان گفت
به گوش جان، دلم این نکته دوش پنهان گفت
غمی است عشق، که نتوان شنید و نتوان گفت


(هما میرافشار)

ای فلک، بی آشیان، تنهای تنها مانده‌ام، دیگر چه خواهی
خسته و بی هم‌زبان، در سیل غم‌ها مانده‌ام، دیگر چه خواهی
زندگی زندان شده، غم در دلم مهمان شده
دل دگر در سینه‌ام، از بار غم ویران شده
در سکوت شب، تنها پناه من، باشد دل دیوانه‌ای
من اسیر دل، این دل به دام غم، در گوشه‌ی میخانه‌‌ای
از دل من جدا، غم نشد یک زمان
هر شبی تا سحر، با دلم هم‌زبان
ای فلک، آتش به جانم، بر دلِ نامهربانم
زیر و رو گردی الهی، از دلم دیگر چه خواهی
چشم گریان مرا، هرشب تماشا می‌کنی
هرکجا پنهان شوم، بازم تو پیدا می‌کنی
عمری بلای من، بندی به پای من، هستی‌ شده
هرچه می‌خواهی بکن، با دل دیوانه‌ام، ای فلک، ای فلک
گر نمی‌دانی بدان، ساکن میخانه‌ام، ای فلک، ای فلک
ای فلک، بی آشیان، تنهای تنها مانده‌ام، دیگر چه خواهی


(مشتاق اصفهانی)

جگرخراش از آن شد صفیر مرغ اسیر
که هرچه گفت ز محرومی گلستان گفت
کسی که سر زد از او راز عشق، فرقی نیست
گر آشکار نگفت این حدیث، پنهان گفت


(پژمان بختیاری)

دل ز شوق گریه‌ای مستانه می‌سوزد مرا
عاقلان دستی، که این دیوانه می‌سوزد مرا
آتش دوزخ نسوزاند دل بی‌درد را
ساقی مجلس به یک پیمانه می‌سوزد مرا
عاقلان را مرگ مجنون بی‌تفاوت بود لیک
قصه‌گو با نقل آن افسانه می‌سوزد مرا
خار خشکم، شاخ بی‌برگم، نمی‌دانم ولی
خویش می‌سوزد مرا، بیگانه می‌سوزد مرا


(مجمر زواره‌ای اردستانی اصفهانی)

نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چه‌ها کرد به ما چشم تر ما
احوال دل سوخته دل‌سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما


(سعدی)

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها
عیش و طرب آورده بر لاله و ریحان‌ها
گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم، از یاد برفت آن‌ها


(میرزا حبیب خراسانی)

دوش من مستانه‌خوابی دیده‌ام
در دل شب آفتابی دیده‌ام
عکس روی آفتابِ چرخ را
دوش در جام شرابی دیده‌ام


(سیمین بهبهانی)

بی تو ای روشنگر شب‌های من
بوسه می‌زد ناله بر لب‌های من
در دلم وحشت بیگانگی
خنده می‌زد ناله‌ی دیوانگی
مخمل سرخ شفق رنگ تو داشت
پرده‌های ساز آهنگ تو داشت
بی تو بودم لیک اکنون با توام
خود نمی‌دانم که این من یا توام


(میرزا حبیب خراسانی)

زآن‌که می فرمود جور بی‌حساب
باز لطف بی حسابی دیده‌ام
دفتری کردند حسن و عشق را
من از آن دفتر کتابی دیده‌ام


دیدگاه‌ها