گلهای رنگارنگ ۵۲۱ - دشتی

(باستانی پاریزی)

یاد، آن شب که صبا بر سر ما گل می‌ریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل می‌ریخت
سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ
بر رخ چون گلت آهسته صبا گل می‌ریخت


(تورج نگهبان)

بگذار امشب پر بگشایم
سرشار از آرزو با شادی سویت آیم
بگشا یک‌دم، بند از پایم
تا که بر پای تو لحظه‌ای چهره سایم
از خواب امشب می‌گریزم
می‌خواهم تنها، سوز عشقت را، در جان ریزم
من که دنیا بی تو نخواهم، زیبای من
خواهی چرا از خود جدا، دنیای من
خواهی مگر افسرده چون امروز من، فردای من
بر بال نغمه‌ها، می‌نشانم تو را
بر بام آسمان، تا شهر اختران، می‌کشانم تو را
من که دنیا بی تو نخواهم، زیبای من
خواهی چرا از خود جدا، دنیای من
خواهی مگر افسرده چون امروز من، فردای من


(باستانی پاریزی)

خاطرت هست که آن‌شب همه‌شب تا دم صبح
شب جدا، شاخه جدا، باد جدا، گل می‌ریخت
نسترن خم شده، لعل لب تو می‌بوسید
خضر گویی به لب آب بقا گل می‌ریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
می‌زدم دست بر آن زلف دوتا گل می‌ریخت
تو به مه خیره چو خوبان بهشتی و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل می‌ریخت


(مشفق کاشانی)

ای دل اسیر سلسله‌ی موی کیستی
آیینه‌دار آیینه‌ی روی کیستی
در پرده‌ی خیال، به خلوتگه امید
نقش‌آفرین طلعت نیکوی کیستی
گل شد نگار پرده‌نشین بهار و تو
سرگشته چون صبا به سر کوی کیستی
چشم سپهر خیره در افسانه‌ی تو ماند
تو خیره‌مانده بر خم ابروی کیستی
دلتنگ، لب چو غنچه فروبسته‌ای هنوز
در آرزوی لعل سخن‌گوی کیستی
عمری گذشت کز بر مشفق رمیده‌ای
هان ای غزال وحشی، آهوی کیستی


(باستانی پاریزی)

گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل می‌ریخت
شادی عشرت ما، باغْ گل‌افشان شده بود
که به پای تو و من، از همه‌جا گل می‌ریخت


دیدگاه‌ها