گلهای رنگارنگ ۴۷۸ - افشاری

(صفی‌علی‌شاه)

هر زنده‌دلی، دل ز مسیحانفسی یافت
آن‌را نفسی نیست، که عیسی‌نفسی نیست
عالم، همگی پرتو آن طلعت زیباست
شد با همه‌کس، تا که نگویند کسی نیست


(سیمین بهبهانی)

آیینه‌ام که از هستی تو پر شد وجودم
در این دنیا عمری وفادار تو بودم
امشب سراپا همه در آتشم من
یارب، تو دانی که چه می‌کشم من
در سکوت شب با ستارگان، دیده‌ام گفتاری دارد
چون ستارگان، اشک روشنم، روی دامانم می‌بارد
سینه‌ام آتشکده را مانَد، دل در این آتش فتاده
از غمت بر هستی و بر جانم، شعله‌ای سرکش فتاده
رو به سویت آوردم، به تو خو کردم
روی لب‌های سردم، خفته تمنای بوسه‌ی سوزان
از برم مکش دامن، تو بمان با من
تا شود از تو روشن، شام سیاهم، ای مهر فروزان
ای که هر شب نهان با خیالت گفتگو دارم
در تمنای تو سر به بالین می‌گذارم
گشته دمسازِ دلم، سایه‌های غم، در این خلوت، خاموشم
اگر وفا داری، مکن فراموشم
که از غمت عمری، چو باده در جوشم، بی تو در خروشم


(صفی‌علی‌شاه)

گویند شبْ افسانه مرا، تا بَرَدم خواب
سوداییِ زلف تو به افسانه چه سازد
گیرم به خود آید دل خون‌گشته دگربار
با غارت آن نرگس مستانه چه سازد


(پروین همدانی)

دلم آشفته‌ی آن جان جهان است هنوز
من اگر پیر شدم، یار جوان است هنوز
سخن از سلسله‌ی موی وی آمد به میان
کار بس سلسله‌ها درهم از آن است هنوز


(سامان)

در پای تو با هزار منت، جان می‌دهم ار ز من ستانی
حال دل ما چرا نپرسی، آخر به زبان بی‌زبانی


(محزون همدانی)

از وصل تو، بی‌نصیب و ناکام
در عشق تو، شهره‌ایم و بدنام
بی روی تو، جان کجا و راحت
بی یاد تو، دل کجا و آرام


(سعدی)

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد
اشکم از دیده همی رفت و زمین تر می‌‌شد
آن نه می بود که دور از نظرت می‌خوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد


(محزون همدانی)

ای برده دلم به دل‌ربایی
فریاد ز محنت جدایی
آرام و قرار و طاقتم رفت
یک‌باره ز کف، به بی‌نوایی


دیدگاه‌ها