گلهای رنگارنگ ۴۷۶ - دشتی

(طالب آملی)

آرام تو رفتار به سرو چمن آموخت
تمکین تو شوخی به غزال ختن آموخت
رنگین چو گل از می به شبستان شدی و شمع
از شعله‌ی رخسار تو افروختن آموخت
افروختن و سوختن و جامه دریدن
پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من، آموخت


(سعدی)

شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز و زاری چراست
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت از برم یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت


(طالب آملی)

طبعم کدورت از می بی‌غش گرفته است
پیراهنم ز بوی گل آتش گرفته است
رحم است بر تذرو دل من که آشیان
بر شاخسارِ شعله‌ی سرکش گرفته است


(سعدی)

اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هرچه دوست پسندد به جای دوست رواست
هزار دشمنی افتد میان بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست


(علی‌نقی کمره‌ای فراهانی)

بسترم خاک و خشت بالین است
بی تو بالین و بسترم این است
روز اول که دیدمش گفتم
آن که روزم سیه کند این است


دیدگاه‌ها