گلهای رنگارنگ ۳۴۵ - دشتی

(عبید زاکانی)

بر ما به ناز می‌نگرد دل‌ربای ما
بیگانه‌وار می‌گذرد آشنای ما
با هیچ‌کس شکایت جورش نمی‌کنیم
ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما
ما دل به درد هجر، ضروری نهاده‌ایم
زیرا که فارغ است طبیب از دوای ما
بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین
بی‌شک بسوزدش دل سنگین برای ما
بی‌جرم دوست پای ز ما برکشید باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما


(کیومرث وثوقی)

لاله‌‌سان با دل خود تنها، به شب سازم و سوزم
تا نسیم آید از آن صحرا، که جان بازم و سوزم
شمعی و گِرد تو بی‌پروا، به پروازم و سوزم
چه سیه کرده غمت، روزم
برق غم بودی و زد، سوز غمت شعله به جان
ای مه‌رو، جز غم کو حاصل ما
لاله چو روید از گِل ما
داغت نرود از دل ما
ای شمعی که زدی شعله به جان
روشن تو نكنی محفل ما


(سعدی)

من پروانه‌صفت پیش تو ای شمعِ چِگِل
گر بسوزم گنه من، نه خطای تو بوَد
خوش بود ناله‌ی دل‌سوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بوَد


(عطار)

به سر زلف، دل‌ربای منی
به لب لعل، جان‌فزای منی
گر ببندد فلک به صد گرهم
تو به مویی گره‌گشای منی
هرکسی از گزاف می‌گوید
که تویی کز جهان سزای منی
گر نمانم من ای صنم روزی
تو که جان منی به جای منی
جاودان پادشه شود عطار
گر تو گویی که تو گدای منی


(حافظ)

چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم

دیدگاه‌ها