گلهای رنگارنگ ۲۴۴ - همایون

(سعدی شیرازی)

دل نمانده است كه گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد
هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست
در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست
وندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست
تو کجا نالی از این خار که در پای من است
یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست
گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد
ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست


(فروغی بسطامی)

خوش آن‌که حلقه‌های سر زلف وا کنی
دیوانگان سلسله‌ات را رها كنی
کار جنون ما به تماشا كشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
دانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی
تا کی به انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به‌پا کنی
تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا
من دست بر دعا که به عهدت وفا کنی


(مؤید ثابتی)

شد دلم خون ز درد جدایی
ای امید دل من كجایی
تا که من دل به عشق تو بستم
دل ز مهر دو عالم گسستم
من ز خوبان تو را برگزیدم
از لبت لذت جان چشیدم
ای رخت قبله‌گاه امیدم
روی خوب تو را می‌پرستم
بی رویت، ای نگارم
چون مویت، بی‌قرارم
تو مه روشنی، دل و جان منی، جلوه‌ی گلشنی
آرزوی دلی، با صفا چون گلی، شادی محفلی
بیا تو با ما شبی صفا کن، به عاشق خود دمی وفا کن
یار دلربا، محبوب بی‌وفا
بازآ شبی در بر من تو ای دلبرم، در برم، بگذر بر سرم
رحمی آخر به چشم ترم، دلبرم بنشین در برم
ای نوگل گلشن آرزویم
زیبا چون گلی
جز مهر تو من ز عالم نجویم
چون شادی در دلی
روشنی‌بخش هر محفلی

دیدگاه‌ها