گلهای رنگارنگ ۵۶۲ب - دشتی
گوینده:
روشنک(صفیعلیشاه (میرزاحسن اصفهانی))
در میکده رفتم، خم و خمخانه تو بودی
در حلقهی مستان، می و پیمانه تو بودی
در کعبه شدم، با همه در خانه تو بودی
دیدیم به هر انجمن افسانه تو بودی
بر موی خود آشفته و دیوانه تو بودی
در کعبه شدی سُبحه و در صومعه زُنّار
من رخ چو نمودی به تمنای تو بودم
در جلوهی تو محو تماشای تو بودم
افتاده به پیش قد رعنای تو بودم
چون سایه به همراهی بالای تو بودم
در عین سکون جنبش دریای تو بودم
آورد مرا عشق تو از خانه به بازار
زان پیش که آواره به صحرای تو گردم
از منظر پنهان تو پیدای تو گردم
در فرق ز جمع تو هویدای تو گردم
در انجمنت بینم و رسوای تو گردم
در مجلس مستان تو صهبای تو گردم
سرمست در آیم به در از خانهی خَمّار
(نسیم اردکانی (علی صدارت))
من گرفتارم، گرفتار دلم
دستازجانشسته، بیمار دلم
من گرفتارم، گرفتار دلم
چند پرسی علت رنجوریم
زاریم گوید، که من زارِ دلم
من گرفتارم، گرفتار دلم
از چه نگْرفتی دل ما را به هیچ
ای که میگفتی، خریدار دلم
من گرفتارم، گرفتار دلم
با همه مشکلگشایی، دست او
عقدهها افکند در کار دلم
من گرفتارم، گرفتار دلم
(طراز یزدی)
این شاخهی رَز، دهندهدستی بوده است
این می، لب لعل میپرستی بوده است
این نشئه که جان شیفتهی حالت اوست
طرز نگهی ز چشم مستی بوده است
(حافظ)
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چهها کرد
از آن رنگ رخم، خون در دل انداخت
وز آن گلشن، به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر، بی روی و ریا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شبنشینان را دوا کرد
به هرسو بلبل عاشق در افغان
تنعّم در میان، باد صبا کرد
بشارت بر به کوی میفروشان
که حافظ توبه از زهد و ریا کرد
(سلمان ساوجی)
بیا که میدهمت بر دو دیده جا، بنشین
خوش آمدی ز کجا میرسی، بیا بنشین
فراغتی است شب وصل را ز نور چراغ
به شمع گو، سر خود گیر یا ز پا بنشین
ز آب دیدهی نور هرطرف روان، جویی است
دمی به بهر تفرج به پیش ما، بنشین
مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز برم
مرا تو عمر عزیزی، بیا بیا بنشین
(حافظ)
بالابلندِ عشوهگرِ نقشبازِ من
کوتاه کرد، قصهی زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد، دیدهی معشوقهباز من
(فروغی بسطامی)
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جانفشانی ما
گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
در عالم محبت الفت به هم گرفتند
نامهربانی او، با مهربانی ما
در عین بیزبانی با او به گفتگوییم
کیفیت غریبی است در بیزبانی ما
تا بینشان نگشتیم از وی نشان نجستیم
غافل خبر ندارد از بینشانی ما