گلهای رنگارنگ ۵۵۷ - ماهور
(پژمان بختیاری)
ای کوروش بزرگ که هرجا دلی است پاک
افتاده بیدریغ، به خَمِّ کمند توست
بنیانگزار کاخ شهنشاهی عجم
اندیشهی تو، عزم تو، دست بلند توست
بر چهار حرف نام تو گویی نهاده است
ارکان چهارگانهی دنیای راستی
نقش تو گشته با ابدیت قرین
که هست مانند آفتاب مُبَرّا ز کاستی
تخت جهانخدایی و دیهیم خسروی
شاید تو را، که بخت جوان است و عقل پیر
این است سرنوشت تو ای فوق سرنوشت
در رفته بینظیر و در آینده کمنظیر
ای شه، تو اورمزد نهای، لیک همچو اوست
انصاف و عدل و جُود ز اوصاف ذات تو
دی نیک بودهای تو و امروز نیک کز آنک
باقی به ذات توست، خدایی صفات تو
(پژمان بختیاری)
گیتی کهن شود به همه حال و آدمی است
کش با فروغ راستی از پایه نو کند
خوشبخت آنکه دامن این خاک پاک را
کارَد به دوستی و به پاکی درو کند
بنگر به چشم دانش و بینش که بسته است
آیین سرفرازی مردم به مردمی
فخر بشر به رنگ و به کیش و نژاد نیست
فرزند آدمی بود ای دوست آدمی
دامان و دست و سینه و چشم و زبان پاک
سرمایهی بزرگی مردان آریاست
ماییم و راه راست به پنهان و آشکار
کژپویی و دروغ و دورنگی نه کار ماست
شادم که روزگار پس از ما به نام ما
سازد ز رادمردی و آزرم دفتری
در کار نیک و گفتهی نیک و منشت نیک
از ما سخن کنند به هر بوم و هر بری
بگذار تا که مهر جهانتاب آریا
پیوسته پرفروغ بماند چنانکه هست
ماییم فرع و سنت جاوید ماست اصل
آن گر رود ز دست غمی نیست، این بهجاست
چون دشمنی شکسته شود در نبردگاه
دین و زبان و پیشهی او در پناه ماست
شهری که شد گشوده ز تاراج، ایمن است
یغماگری نه کار همایونسپاه ماست
کی باشد ای خدا که زمینداوران دهر
کمتر سخن ز قدرت تیغ دودم کنند
در رفع مشکلی که به جز کین و آز نیست
شمشیر در نیام و خرد را حکم کنند
(بهادر یگانه)
ای میهن، ای گهوارهی آرامش من
ایران من، ای مایهی آسایش من
ای نام تو، از خندهی گل دلنشینتر
ای عشق تو، از آتش می آتشینتر
ای چشم گیتی، روشن از نور جمالت
شور افکند اندر خیالت
ای عشق تو شورآفرین، چون جام باده
دلدادگان جان در رهت، بر کف نهاده
ای مایهی شوق و نشاط و شادمانی
ای خوشتر از شور جوانی
هر سوی تو بی نقش و گویی چون دماوند
دل کرده با مهر تو پیوند
ای کعبهی عشق و امید و آرزوها
باشد نگهدارت خداوند
(پژمان بختیاری)
بس قرنها گذشت و جهان غرق حیرت است
ای کوروش بزرگ، ز ایران خداییات
منت خدای را، که همایون شهنشهی
بنشسته بر اریکهی فرمانرواییات
با همت تو کاخ شهنشاهی عجم
افراخت سر به چرخ و فروغ مهی گرفت
امروز هم نبیرهی فرخندهبخت تو
با دست عدل، رایت شاهنشهی گرفت
امروز، خسروان و سران بزرگ دهر
هستند میهمان تو و میهمان او
در کاخ داریوش، به عزت نشستهاند
بر خوان نعمت تو و گستردهخوان او
ای میزبان شاهان در قرنهای دور
بودند میهمان تو شاهنشهان بسی
و امروز هم به یاد تو گیرند جام می
شاهان کامران جهان، بیگمان بسی
(فروغی بسطامی)
یار اگر جلوه کند، دادن جان اینهمه نیست
عشق اگر خیمه زند، مُلک جهان اینهمه نیست
نکتهای هست در این پرده که عاشق داند
ور نه چشم و لب و رخسار و دهان، اینهمه نیست
کوهکن تا به دل، اندیشهی شیرین دارد
گر به مژگان بکَنَد کوهِ گران، اینهمه نیست
جام می نوش، به یاد شه فرخندهشعار
که مدار فلک و دور زمان اینهمه نیست