گلهای رنگارنگ ۵۴۳ - همایون

(امیرشاهی سبزواری)

ابرآمد و بگریست بر اطراف چمن‌ها
شد شسته به شبنم، رخ گل‌ها و سمن‌ها
از ما سخنی بشنو و با ما سخنی گوی
کز بهر تو بسیار شنیدیم سخن‌ها
گه ناز و گهی عشوه، گهی جور و گهی لطف
غیر از تو چه داند دگری، این همه فن‌ها


(مشتاق اصفهانی)

مخوان ز دیرم، به کعبه زاهد، که برده از کف، دل من آن‌جا
به ناله مطرب، به عشوه ساقی، به خنده ساغر، به گریه مینا
به عقل نازی، حکیم تا کی، به فکرت این ره، نمی‌شود طی
به کنه ذاتش، خِرد برد پی، اگر رسد خس، به قعر دریا
چو نیست بینش، به دیده‌ی دل، رخ ار نماید، حقت چه حاصل
که هست یکسان، به چشم کوران، چه نقش پنهان، چه آشکارا
چو نیست قدرت، به عیش و مستی، بساز ای دل، به تنگدستی
چه قسمت این شد، ز خوان هستی، دگر چه حاصل، ز سعی بی‌جا
در این بیابان، ز ناتوانی، فتادم از پا، چنان که دانی
صبا پیامی، ز مهربانی، ببر ز مجنون، به سوی لیلا


(صیدی طهرانی)

جوانی و دولت به کاری نیاید
از این به اگر روزگاری نیاید
در این فصل گل، هرچه داری به می ده
مبادا که دیگر بهاری نیاید
بر ابرو ضرور است چین، دلبران را
که از تیغِ بی‌قبضه کاری نیاید


(اطهری کرمانی)

عاقلان، عیب من از باده‌پرستی مکنید
عالمی هست در این گوشه‌ی میخانه مرا
خودپرستی ز شما، دوست‌پرستی از من
غم جان است شما را، غم جانانه مرا
مستم ای رهگذر از مِی، ز خاکم بردار
یا به میخانه رسان، یا به در خانه مرا


(؟)

بسی شادم که دل هم راز پنهانم نمی‌داند
چو گل کس باعث چاک گریبانم نمی‌داند
حجاب عشق را نازم که با این شوق بی‌پروا
نگاهی بر رخش کردم که مژگان هم نمی‌داند


دیدگاه‌ها