گلهای رنگارنگ ۵۳۲ - ماهور

(هلالی جغتایی)

برخیز تا نهیم سر خود به پای دوست
جان را فدا کنیم که صد جان فدای دوست
حاشا که غیر دوست نشیند به چشم من
دیدن نمی‌توان دگری را به جای دوست
از دوست هر جفا که رسد جای منت است
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست
با دوست آشناشده، بیگانه‌ام ز خلق
تا آشنای من نشود آشنای دوست


(ابوالحسن ورزی)

آن دل‌افروز که مهتاب شب تار من است
روشنی‌بخش دل و دیده‌ی بیدار من است
آن‌که در خانه‌ی من پرتو شادی ریزد
آفتابی است که در سایه‌ی دیوار من است
یادگاری است کز آن گنج محبت دارم
برق این اشک که در چشم گهربار من است
ای خدا، با که توان گفت که با این همه درد
این طبیب همه دل‌هاست، که بیمار من است


(پژمان بختیاری)

خفته در چشم تو نازی است، که من می‌دانم
نگه‌ات دفتر رازی است، که من می‌دانم
قصه‌ای را که به من طُرّه‌ی کوتاه تو گفت
رشته‌ی عمر درازی است، که من می‌دانم
بی‌نیازانه به ما می‌گذرد دوست ولی
سینه‌اش بحر نیازی است، که من می‌دانم
گرچه در پای تو خاموش فتادست ای شمع
سایه را سوز و گدازی است، که من می‌دانم


(عماد خراسانی)

اهلْ گردم، دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد
گوشه‌ای گیرم و فارغ ز شر و شور شَوَم
حسرت گوشه‌ی میخانه اگر بگذارد
عهد کردم نشوم همدم پیمان‌شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع می‌خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانه‌ی دیوانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد


(سعدی)

درخت، غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند


(آذر بیگدلی)

خدا نگیردشان گرچه چاره‌ی دل ماست
که یک نگاه نکردند و می‌توانستند
مترس زآه شهیدان، که ساکنان سپهر
گشاده دست تو، درهای آسمان بستند
صبا ز من به حریفان زیرِ دست‌ آزاد
بگو که کارکنان فلک زبردستند


دیدگاه‌ها