گلهای رنگارنگ ۵۳۱ - دشتی
گوینده:
آذر پژوهش(سعدی)
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بیخبرانند
کآن را که خبر شد، خبری باز نیامد
(نورالله همایون)
سپری شد دور دی، صبا آرد نوید خرمی
که از نو چمن شد رشک فردوس از گل، سر تا پا
چمن از گلها رنگین شد
دمن و صحرا تزیین شد
دل من اما، خونین شد
نه تو بودی ای مهرِ جانافروزم
چه شُدت کز غم افسردی
زدی آتش بر جان من، بشکستی دل را
ز چمن بیرون شد چون گل
چه کند در گلشن بلبل
نکند گر آه و زاری
چو روی در باغ ای بلبل، پیش گل، کن یاد از این دل من
گل تو در باغ اکنون، بر رویت میخندد، شاد اما هر دم، نوگل من
دل من افسرده، گل من پژمرده
بی رخ گل بلبل، کی خندد در گلشن
دل بیمارم گشته، چون کوه غمی از هجرش
تو برو در بستانها، در بر گل شادی کن
منم امروز و روزی، چون آن شب بی رویش
زار و و پریشم چون مو
خانهبهدوشم چون گیسویش
(عارف قزوینی)
نالهی مرغ اسیر این همه بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس، همچو من است
همت از باد سحر میطلبم گر ببرد
خبر از من به رفیقی که به طرْف چمن است
خانهای کو شود از دست اجانب آباد
ز اشک ویران کنش آن خانه، که بیتالحزن است
جامهای کو نشود غرقه به خون بهر وطن
بِدر آن جامه که ننگ تن و کم از کفن است
(هلالی جغتایی)
هست آرزوی دیدن آن تندخو مرا
گر او نکُشت، میکُشد این آرزو مرا
با ذوق جستجوی تو آسودهخاطرم
آسودگی مباد ازین جستجو مرا
ننگ است عاشقان جهان را ز نام من
عاشق مگوی، هرچه توانی بگو مرا