گلهای رنگارنگ ۴۳۰ - دشتی
گوینده:
آذر پژوهش(رهی معیری)
تا به نگاهت دیده گشودم
لرزد و سوزد، شمع وجودم
رفتی و بردی، جان و دلم را
ای به فدایت، بود و نبودم
(هلالی جغتایی)
روزی که در فراق جمال تو بودهام
گریان در اشتیاق وصال تو بودهام
هرسو که رفتهام، به هوای تو رفتهام
هرجا که بودهام، به خیال تو بودهام
(رهی معیری)
آه سردم، اشک گرمم
مجنونی چو آهوی وحشی، صحراگردم
تا به نگاهت دیده گشودم
لرزد و سوزد، شمع وجودم
رفتی و بردی، جان و دلم را
ای به فدایت، بود و نبودم
بیا و بنشین، تا یکدم می نوشم، از آن دو لب نوشین
ما را در دل صفا بوَد، فروغی از خدا بوَد
روی دل سوی او کن
تا روشندل چو اشک من، ز گرمی و صفا شوی
پیوندی با دلها کن
بی تو من دور از دل، چشم بد دور از دل
میتابد نور از دل، چشم بد دور از دل
گر این (سخن؟)، تو را رسد، شبی گذر به سوی ما کن
مجنون شو، به کعبهی دلها، ره پیدا کن
تا به نگاهت دیده گشودم
لرزد و سوزد، شمع وجودم
رفتی و بردی، جان و دلم را
ای به فدایت، بود و نبودم
بیا و بنشین، تا یکدم می نوشم، از آن دو لب نوشین
(هلالی جغتایی)
ای قامتت ز سرو سهی سرفرازتر
لعلت ز هرچه شرح دهم دلنوازتر
از بهر آنکه با تو به روز آورم شبی
خواهم شبی ز روز قیامت درازتر
وه که بازم فلک انداخت به غوغای دگر
من به جای دگر افتادم و دل جای دگر
یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی
که من امروز دگر دارم و فردای دگر
(ملا محسن فیض کاشانی)
دل و دین و عقل و هوشم، همه را به آب دادی
ز کدام باده ساقی، به من خراب دادی
دل عالمی ز جا شد، چو نقاب برگشودی
دو جهان به هم برآمد، چو به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی، چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی، چو شراب ناب دادی
همهکس نصیب دارد ز نشاط و شادی اما
به من غریبِ مسکین، غم بیحساب دادی
(هلالی جغتایی)
دوستان عاشقم و عاشق زارم چه کنم
چاره صبر است، ولی صبر ندارم چه کنم
چند گویی که برو، دامنم از کف بگذار
وای اگر دامنت از کف بگذارم، چه کنم