گلهای رنگارنگ ۵۶۵ - بیات اصفهان

(سیمین بهبهانی)

ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا
شراب نور به رگ‌های شب دوید، بیا ز بس به دامن شب، اشک انتظارم ریخت
گلِ سپیده شکفت و سحر دمید، بیا
شهابِ یاد تو در آسمانِ خاطر من
پیاپی از همه سو خط زر کشید، بیا


(سیمین بهبهانی)

ساقی، ساقی، آن می چون شد، آن مینا کو
آخر جان را، هشیاری‌ها، مستی‌ها کو
ببین در نگاهم تمنای مرا، بسوزد ز مستی سراپای مرا
عشقم شد آخر بیزاری، مهرم شد رنج و بیماری
از بس بد دیدم از یاران، دیگر می‌ترسم از یاری
دریغا که دیگر جوانی به سر شد، مویم چون خاکستر شد
بر لب هرگز نیاید خروشم
نالد پنهان، نگاه خموشم
مانده خالی چو دستم، آغوشم
همین بس گناهم
که هرکه دم زد از یاری‌ها، باور کردم
چو کودکان چرا بازی با خنجر کردم
ساقی، می در مینا داری، لطفی دانم با ما داری
یک دریا غم در دل دارم، یک دریا مِی آنجا داری
گر این پایان می‌دانستم، با کس پیمان کی می‌بستم
تا زین‌پس دل آگه باشد، داغی بنشان روی دستم


(سیمین بهبهانی)

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا
به گام‌های کسان می‌برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا
نیامدی که فلک، خوشه‌خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه‌دانه چید، بیا
امید خاطر سیمین دل‌شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا


(رفیق اصفهانی)

هم می‌توانم از سر دل، هم ز جان گذشت
اما نمی‌توانم از آن دل‌ستان گذشت
از جان توان گذشت برای تو دل‌ستان
جان چیست، تا برای تو نتوان از آن گذشت
از هرچه هست با همه خوبان، گذشته‌ام
آنی است با تو لیک، که نتوان از آن گذشت
تنها تویی که از تو گذشتن نمی‌توان
چون از تو بگذریم ز جهان می‌توان گذشت


(ابوالحسن ورزی)

ریزد هوس از چشم سیاهی که تو داری
لبریز تمناست نگاهی که تو داری
افروخته‌تر شعله‌ی مشتاقی من شد
زین سرکشی گاه‌به‌گاهی که تو داری
دزدیدن صد بوسه حلال است لبم را
از آن دهن بوسه‌نخواهی که تو داری

دیدگاه‌ها