گلهای رنگارنگ ۵۵۸ - چهارگاه

(ملک‌الشعرای بهار)

هرکه را مهر وطن در سر نباشد، کافر است
معنی حب‌الوطن، فرموده‌ی پیغمبر است
هرکه بهر پاس عِرض و مال و مسکن داد جان
چون شهیدان از می فخرش لبالب ساغر است
از خدا وز شاه وز میهن، دمی غافل مباش
زآن که بی این هرسه مردم از بهائم کمتر است
قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی
خاصه در میدان، که شاهنشاه قلب لشکر است
از تو بی آیین و بی سلطان نیاید هیچ کار
زآن که آیین روح و کشور پیکر و سلطان سر است
موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت
گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است
عیش کن، گر دادت ایزد پادشاهی دادگر
پادشا چون دادگر شد، روز عیش کشور است


(سیمین بهبهانی)

دوباره غوغا به پا کند، شور نغمه‌ی نکیسا
دوباره تا آسمان رود، بانگ شادمانی ما
دوباره پر شد سینه‌ها، ز پاکی آیینه‌ها
به هر طرف اهل دلی نظر گشاید
شکوه ایران کهن، به خاطر آرد
گر به زبان‌ها اکنون، نامی از ایران آید
بار دگر در خاطر، یاد دلیران آید
مهر فروزانِ آزادی، سر زده این سامان
بوده نگهبان آزادی، پاکی این دامان
تاریخ ایران را، نام دلیران را
هر کی را، هر گُرد را، از بر دارد
فرمان آبادی، منشور آزادی
شاهان ایران را، در یاد آرد
فدای چشم تو، ساقیا
چو گشته دوران به کام ما
تو هم بیا، دور باده را، به نام ما کن
کنون که گل کرده آرزو، شراب پیروزی از سبو
به یاد جمشید و جام او، به جام ما کن
گر به زبان‌ها اکنون، نامی از ایران آید
بار دگر در خاطر، یاد دلیران آید
سند افتخار من، شده نام تو ای میهن
به فلک تا مهر و مه باشد تابنده
همه‌کس گوید با من، ایران پاینده


(ملک‌الشعرای بهار)

خسروان پیش نیاکان تو زانو می‌زدند
شاهد من، سفره‌ی شاپور و نقش قیصر است
این همان مُلک است کاندر باستان بینی در او
داریوش از مصر تا پنجاب فرمان‌گستر است
این همه جمعیت و وسعت، ز شاهان بود و بس
شاه عادل کشورش معمور و گنجش بی مَر است
خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید
زآن که ما را گر امیدی مانده باشد زین‌در است
منت ایزد را، که ایران خسروی معصوم یافت
خسرو معصوم را، مدح و ستایش درخور است
لاله‌گون بادا، به باغ مُلک چهر بخت تو
تا به فروردین، چمن پرلاله و سوسن‌بر است
سالِ فرخ زن، شهنشاها ز گفتار بهار سال فرخ را اثرها در مسیر اختر است


(جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی)

روز به آخر رسید و یار نیامد
هیچ‌کس از پیش آن نگار نیامد
این همه با من ز روزگار بد آمد
نه، ز دل آمد ز روزگار نیامد


(جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی)

ماه چو بیند رُخت، ز دست درافتد
سرو چو بیند قدت، ز پای درآید
با تو همه ناز بود و بی تو همه غم
چون به سر آمد چنان، چنین به سر آید


دیدگاه‌ها