گلهای رنگارنگ ۵۱۱ - ابوعطا

(شریف تبریزی)

هرکه را دیدم به راز عشق محرم ساختم
خویش را در عاشقی رسوای عالم ساختم
شمع را دیدم که از رازِ شب وصل آگه است
صبح چون نزدیک شد، کارش به یک‌دم ساختم


(پژمان بختیاری)

عاشقان را شورشی در دل نمی‌بینم چرا
هستی از کف ‌داده‌ای عاقل نمی‌بینم چرا
عالمی ویران شدست از سیل و اینجا خلق را
یک نفس غافل ز آب و گل نمی‌بینم چرا


(سلمان ساوجی)

بر سر کوی یقین کعبه و بت‌خانه یکی است
دام زلف سیه و سبحه‌ی صددانه یکی است
می و پیمانه همه عکس رخ ساقی دان
تا بدانی که می و ساقی و پیمانه یکی است
من دیوانه، نه تنها سر زلفت دارم
که درین سلسله دیوانه و فرزانه یکی است


(نورعلی‌شاه اصفهانی)

نه تنها منزل او شد دل من
که شد بر درگه او منزل من
ندانم آخر از داغی که دارم
چه گل‌ها سر برآرد از گل من


(هلالی جغتایی)

خوش باشد اگر باشم، در طرف چمن با او
من باشم و او باشد، او باشد و من با او
بر هم زدن چشمش، جان می‌برد از دستم
کی زنده توان بودن، یک چشم زدن با او
با او چو پس از عمری، خواهم سخنی گویم
هرگز نشود پیدا، مقدار سخن با او
جانم برِ جانان است من خود تنِ بی‌جانم
آری ز کجا باشد، جان در تن و تن با او
تا عهد شکست آن مه، بگداخت هلالی را
دیدی که چه کرد آخر، آن عهدشکن با او


دیدگاه‌ها