گلهای رنگارنگ ۴۴۰ - همایون

(مظاهر مصفا)

صنما بیا، صنما بیا، که به عهد بسته وفا کنم
سر و جان و تن، دل و عقل و دین، همه در ره تو فدا کنم
چو رضای توست رضای من، چو تویی امید بقای من
تو اگر خوشی به فنای من، به خدا که ترک بقا کنم
به جمال تو، به کمال تو، به سیاه‌دانه‌ی خال تو
که ز لوح سینه خیال تو، نشود دمی که جدا کنم
صنما مرو ز مقابلم، که به روی ماه تو مایلم
چه کنم اسیر غم دلم، نتوانمت که رها کنم
ز خدا بود همه مشکلم، که سرشته مهر تو با گِلم
بفکنده شوق تو با دلم، گله پس من از تو چرا کنم


(حافظ)

می خواه و گل افشان کن، از دهر چه می‌جویی
این گفت سحرگه گل، بلبل تو چه می‌گویی
مسند به گلستان بر، تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی، می نوشی و گل بویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی


(عطار)

دردا که ز یک هم‌دم، آثار نمی‌بینم
دل‌باز نمی‌یابم، دلدار نمی‌بینم
چندان که درین وادی، کردم طلب یک گل
در عرصه‌ی آن وادی، جز خار نمی‌بینم


(عطار)

بیار آن جام می تا جان فشانم
نثاری بر سر جانان فشانم
چو دریا در خروش آیم پس آنگه
ز چشم خون‌فشان باران فشانم

دیدگاه‌ها