با همکاری: مرضیه، حسین قوامی، جلیل شهناز، پرویز یاحقی، جواد معروفی
شعر ترانه: حافظ
آهنگ ترانه: مهدی خالدی
اشعار متن برنامه: حکیم نزاری، حافظ، محمدصادق رازی، صفای اصفهانی
گوینده: مهناز شهرانی
============================================
(حافظ)
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
چرا چون لاله خونیندل نباشم
که با من نرگس او سر گران کرد
شب تنهاییام در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
کجا گویم که با این درد جانسوز
طبیبام قصد جان ناتوان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار من چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان كرد
============================================
(حکیم نزاری)
جان فدای تو که هم جانی و هم جانانی
هر که شد خاک درت، رست ز سرگردانی
سرسری از سر کوی تو نیارم برخاست
کار دشوار نگیرند بدین آسانی
فاش کردند رفیقان تو سرّ دل من
چند پوشیده بماند سخن پنهانی
تا بماند تر و شاداب نهال قد تو
واجب آن است که بر چشم مناش بنشانی
در خم زلف تو دیدم دل خود را روزی
گفتمش چونی و چون میزهای ای زندانی
گفت آری چه کنی ار نبری رشک به من
هر گدا را نبود مرتبهی سلطانی
============================================
(محمدصادق رازی)
من از این شعلهی جانسوز که در جان دارم
همهشب تا به سحر اشک به دامان دارم
شمع را هم به من سوختهخرمن دل سوخت
کاین چه سوزی است من از آتش هجران دارم
من ز عشاق نیاندوختهام گوهر عشق
که خود این راز نهان در دل ویران دارم
عاشق آن نیست که دارد خبر از هستی خویش
من غم جان چه کنم تا غم جانان دارم
============================================
(حافظ)
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سربهمهر به عالم سمر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
ای جان حدیث ما برِ دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحبنظر شود
============================================
(صفای اصفهانی)
دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیروکمان شد، از بار غم پیکر من
اول دلم را صفا داد، آیینهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من
میسوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من، سینهی من، سودای من، اخگر من
============================================
(حافظ)
دلم بی جمالت صفایی ندارد
چو بیگانهای کآشنایی ندارد
متاع دل پاک عشاق مسکین
به بازار حسناش بهایی ندارد
دلا جام و ساقیِ گلرخ طلب کن
که چون گل، زمانه بقایی ندارد
اگر چه دلم رفت، لیکن غمش هست
به جز آن خم زلف جایی ندارد
از این سینهی تنگ ترسم که تیرش
رَود جای، وآنگه دوایی ندارد
همه چیز دارد دلآرام لیکن
دریغا كه با ما وفایی ندارد
چو ماه است روشن که بی مهرِ رویت
دل و جان حافظ صفایی ندارد