گلهای رنگارنگ ۲۴۱ب – دشتی

دانلود گلهای رنگارنگ ۲۴۱ب

با همکاری: محمودی خوانساری، الهه، پرویز یاحقی، حسین یاحقی، جواد معروفی، حسن کسایی، امیرناصر افتتاح
اشعار متن برنامه: امیری فیروزکوهی، فروغی بسطامی، رهی معیری، سعدی
شعر ترانه: اسماعیل نواب‌صفا
گوینده: روشنک

============================================

(امیری فیروزکوهی)

چرا از این چمن ای آهوی ختن رفتی
مگر چه دیده‌ای از ما کزین چمن رفتی
چو حسرت از دل تنگم برون نخواهی رفت
اگر چو روشنی از چشم‌های من رفتی

============================================

(فروغی بسطامی)

نخست نغمه‌ی عشاقِ فصل گل این است
که داغ لاله‌رخان به ز باغ نسرین است
اسیر آن خط سبزم که موبه‌مو دام است
غلام آن سر زلفم که سربه‌سر چین است

============================================

(فروغی بسطامی)

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
چشم گریان را به طوفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت

============================================

(رهی معیری)

آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه هم چون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله‌ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
هم چو آن شمعی كه افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه‌رویان و بی‌جا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم
جان پاک من رهی، خورشید عالم‌تاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم

============================================

(سعدی شیرازی)

از در در آمدی و من از خود به در شدم
گویی کزین این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب‌خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

============================================

(اسماعیل نواب‌صفا)

چنان از خود بی‌خبرم
که نشناسم پا ز سرم
نه پیدا در چشم منی
نه پنهانی از نظرم
رخ چنان نمودی ای ساقی
که بردی از دستم
جرعه‌ای چشیدم از جامت
که تا هستم، مستم
خود ندانم از چنین جامی
چه حالی هستم
دانم این‌قدر که از قید دو عالم رستم
چنان از خود بی‌خبرم
که نشناسم پا ز سرم
نه پیدا در چشم منی
نه پنهانی از نظرم
به خود می‌بالم
اگر چو خاک ره کُنی پامالم
گر نفَسی، تو به درد دلم برسی
ندهی دل خود به کسی
بی‌خبری ز چه از مشتِ پری در قفسی
مهر و وفا کن که صفا جور و جفا دیده بسی
چنان از خود بی‌خبرم
که نشناسم پا ز سرم
نه پیدا در چشم منی
نه پنهانی از نظرم

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *