با همکاری: بنان، روحالله خالقی، جواد معروفی
آهنگ: روحالله خالقی
شعر ترانه: محمدحسین شهریار
اشعار متن برنامه: اوحدی مراغهای، سعدی شیرازی، رهی معیری
گوینده: روشنک
============================================
(محمدحسین شهریار)
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
============================================
(اوحدی مراغهای)
عارت آمد كه دمی قصهی ما گوش كنی؟
قصهی غصهی این بیسروپا گوش كنی؟
چه زیان دارد اگر بیسروپایی روزی
عرضه دارد سخنی وز سر پا گوش كنی
پادشاهی تو و این عیب نباشد كه دمی
حال درویش بپرسی و دعا گوش كنی
خلق گویند كه با او سخن خویش بگوی
من گرفتم كه بگویم، تو كجا گوش كنی؟
به خدا گر بودت هیچ زیان گر نفسی
قصهی اوحدی از بهر خدا گوش كنی
============================================
(سعدی شیرازی)
جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ عیش است آن که بستانیش نیست
هر که را صورت نبندد سر عشق
صورتی دارد ولی جانیش نیست
کامران آن دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزول است و فرمانیش نیست
درد عشق از تندرستی خوشترست
گر چه بیش از صبر درمانیش نیست
هر که را با ماهرویی سرخوشست
دولتی دارد که پایانیش نیست
============================================
(رهی معیری)
عزم وداع کرد جوانی به روستای
در تیرهشامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنهزای
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبهی من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
دریادلان ز موج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد پای زآن سرا
کاو را دگر نبود مجال اقامتی
سرو روان چو عزم جوان دید استوار
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
چون مفلس گرسنه به خوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بیآنکه از زبان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحهای ز سیم
غلطان به سیمگونرخ وی اشک حسرتی
زآن قطرهی سرشک فروماند پای مرد
یکسر ز دست رفت اگرش بود طاقتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
چندان اثر که قطرهی اشک محبتی
============================================
(محمدحسین شهریار)
آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
بیوفا، حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟
Podcast: Play in new window | Download (49.5MB)